مرگ
خیلی وقت بود که دیگه تو مجلس ختمی شرکت نکرده بودم..اما اتفاق افتاد ..
باید اعتراف کنم که واقعا از مردن می ترسم..خیلی هم می ترسم.از این که فکر کنم یه جای تاریک.....بدون خانوادم و عشقم..تنهای تنها .... واسه همیشه ...وای نه..اصلا نه...یعنی وقتی بهش فکر می کنم کاملا بهم میریزم...
همسر که میگه مرگ ترس نداره و کاملا هیجان انگیزه ولی من توش هیچ هیجانی ندیدم...
خیلی سخته که بازم منتظر مرگ یکی از عزیزات باشی و کاری از کسی بر نیاد جزء این که بشینی و از ته دلت دعا کنی واسه شفا گرفتنش و این که از این همه درد و عذاب راحت شه... خدایا خودت شفاش بده ..
و خیلی سخت تره که بری جایی که یه کم با بقیه متفاوتی و داری سعی می کنی واسه احترام به همه و مخصوصا همسرت هم که شده بشی مثل اونا اما کل وقت همه ذل بزنن بهت ..اینجوری واقعا خسته کننده است..اون وقت نمی دونی چه عکس العملی باید نشون بدی جز این که داری کلافه و شایدم دیوانه می شی...
اونوقته که می خوای داد بزنی که بابا جان چتونه ؟؟ مگه تاحالا آدم ندیدین ؟؟؟؟
امروز هم داریم میریم همون جای بسیار سخت واسه مراسم هفت و باید تا فردا بمونیم و بدترش این که باید تحمل کنم ،جایی رو که متلک انداختن جزء روزمرگی ها و عادت هاشون هست بدون اینکه فکر کنن به کسی ممکنه بر بخوره ..اما مجبورم دیگه
خدایا هم مرده هارو هم زنده هارو ببخش و بیامرز...
زندگی درک همین امروز است فهم نفهمیدن هاست ظرف امروز پر از بودن توست شاید این خنده که امروز دریغش کردی آخرین فرصت همراهی توست. به روزم ومنتظر حضورت گرمت. مرا با نگاهت رهایی ببخش. سلام گلناز.خوبی؟اره مرگ خیلی ترسناکه.من که خیلی خیلی می ترسم.همسرت میگه هیجان انگیزه ولی ترسناکه.خیلی ترسناک.منم وقتی فکرشو می کنم یه روز میرم زیر خاک و فراموش میشم می ترسم. بیشتر فراموش شدن ترسناکه اینکه دیگه هیچکی یادت نمی کنه حتی همون عزیزترین کسات.خیلی بده خیلی بد...راستی ببخشید نبودم و بهت سر نزدم.ولی الان اومدم.دوست داشتی منت بذار یه سری بزن.
بعضی هاشو نیامرزه